Freitag, 21. September 2007

بحران خاور میانه و زوال قدرت امپریالیسم آمریکا
خاورمیانه، ازنیمه دوم قرن بیستم، همواره یکی از کانون ‌ های بحران نظام سرمایه‌داری جهانی بوده است. کودتاها، جنگ ‌ ها و انقلاباتی که در طول تمام این سال ‌ ها درمنطقه رخ داد، انعکاسی از بی شمار تضادهای درهم تنیده ‌ ای ست که خاورمیانه با آن ‌ ها رو به رو بوده است. اما آن چه که از اوائل قرن بیست ویکم به گسترش ابعاد و دامنه بحران در این منطقه انجامید، نقشه ‌ های توسعه‌طلبانه امپریالیسم آمریکا، همراه با لشکرکشی نظامی واشغالگری مستقیم بود.هدف اصلی دولت آمریکا به نمایندگی از انحصارات حاکم بر این کشور از این لشکر کشی نظامی، تسلط انحصاری بر بازارهای تمام منطقه، کنترل مهم‌ترین منبع نفت و انرژی جهان و مهار دولت هایی بود که در دروان جنگ سرد تحت نفوذ دولت شوروی قرارداشتند. نتیجه این لشکر کشی نظامی، اما پس از اشغال نظامی عراق، آن چیزی نبود که دولت آمریکا وانحصارات امپریالیستی آمریکا در رویای آن بودند. به جای تثبیت اوضاع به نفع آمریکا، تلاطمات سیاسی گسترش یافت. بر کانون های پیشین بحران منطقه، کانون های جدیدی افزوده شد و بحران ابعاد وسیع تری به خود گرفت.اگر تا پیش از این، مهم ترین کانون بحران، مسئله اسرائیل و فلسطین و در کنار آن لبنان قرار داشت، اکنون می توان از پنج کانون بالفعل بحران نام برد که به کانون های لاینحل بحران سیاسی جهان سرمایه داری درخاور میانه تبدیل شده اند. عراق، افغانستان، ایران، لبنان و فلسطین. گسترش این کانون های بحران، البته رابطه تنگاتنگی با ناتوانی و زوال قدرت امپریالیسم آمریکا دارد که داعیه سرکردگی و رهبری بی چون وچرای منطقه را داشت. اشغال نظامی عراق، ضربه جدی بر قدرت وتوانائی نظامی وسیاسی امپریالیسم آمریکا بود. به این معنا که پوسیدگی و زوال این قدرت را برملا کرد و در انظار همگان به نمایش گذاشت.تا پیش از اشغال نظامی عراق، حتا قدرت های بزرگ رقیب آمریکا، به برتری این قدرت اذعان داشتند و آن را پذیرفته بودند. شکست های سیاسی و نظامی آمریکا درعراق، پوشالی بودن این قدرت را نشان داد و به یک شکست استراتژیک جهانی برای آمریکا تبدیل گردید.در طول چند سالی که از اشغال عراق می گذرد، تمام تاکتیک های سیاسی ونظامی آمریکا، پی در پی با شکست رو به رو شده اند. گسیل ۳۰ هزار نیروی نظامی جدید، دیوار کشی به دور شهرها، حکومت نظامی های پی در پی، سازماندهی ۳۶٠ هزار مزدور مسلح از میان اسلامگرایان شیعه و کردها، نیز تغییری دراوضاع به نفع اشغال گران پدید نیاورد. مقاومت مردم عراق و درگیری های نظامی ادامه یافت. هرچه ناتوانی قدرت نظامی آمریکا بیشتر آشکار گردید، اختلاف و بحران در صفوف متحدین داخلی اشغالگران نیز فزونی یافت. بعثی های مخالف صدام که در ائتلاف سیاسی متحدین آمریکا حضور داشتند، خود را از این ائتلاف کنار کشیدند. اختلافات درونی اسلام گرایان شیعه به خروج صدری های گروه المهدی از این ائتلاف انجامید. هم اکنون حکومت تحت الحمایه ودست نشانده آمریکا که متشکل از اسلام گرایان حزب الدعوه، اسلامگرایان مجلس اعلا و ناسیونالیست های کرد می باشد، در آستانه فروپاشی قرار گرفته است. اکنون، دیگر حتا فرماندهان نظامی آمریکا، چشم انداز پیروزی نظامی در عراق را از دست داده اند.دست آوردهای لشکرکشی نظامی بوش به عراق تا این لحظه، ویرانی تعدادی از شهرهای عراق درنتیجه بمباران و گلوله باران شهرها و بمب گذاری های گروه های مخالف، ازهم گسیختگی کامل اقتصادی، کشتار متجاوز از یک میلیون تن از مردم عراق، دومیلیون آواره و پناهنده به کشورهای دیگر، بیکاری و گرسنگی نیمی از جمعیت عراق، گسترش مرگ و میر ناشی از بیماری های واگیر دار، از بین رفتن امکانات بهداشتی و درمانی مردم، نبود حتا آب و برق، انباشته شدن حداقل ۲٠ هزار زندانی سیاسی بر طبق آمارهای رسمی در زندان ها، مرگ روزمره دهها و صدها تن از مردم عراق درنتیجه درگیری ها نظامی، کشته شدن حدود چهار هزار و معلول شدن نزدیک به ۳٠هزار نظامی آمریکائی، ۴۵٠ میلیارد دلار هزینه جنگ از جیب مردم آمریکا، تقویت اسلام گرایان واستقرار یک حکومت پوشالی متشکل از گروه های اسلام گرای طرفدار جمهوری اسلامی و ناسیونالیست های کرد در عراق است. البته ناگفته نباید گذاشت که این لشکر کشی به رغم تمام شکستی که برای آمریکا به بار آورده است، منافعی نیز در بر داشته که انحصارات تسلیحاتی و نفتی آمریکا از قبل آن سودها‌ی کلانی به جیب زده اند. معهذا این شکست های پی در پی وادامه اشغال، منجر به بروز بحران هائی در درون خود آمریکا نیز شده است. توده های مردم آمریکا که هیچ نفعی دراین جنگ افروزی واشغالگری نظامی طبقه حاکم این کشور نداشته و ندارند، مخالفت علنی خود را با سازماندهی تظاهرات و گردهم آئی های ضد جنگ علیه دولت آمریکا، افزایش داده اند. اگر در آغاز این جنگ، گروهی از مردم ناآگاه آمریکا تحت تاثیر تبلیغات طبقه حاکم قرار داشتند، اکنون دیگر نه فقط ۷۵ درصد مردم آمریکا علیه این جنگ و اشغالگری هستند، بلکه اکثریت بزرگ مردم آمریکا خواهان فراخواندن فوری نیروهای نظامی از عراق اند.شکست های سیاسی و نظامی بوش در عراق، در درون طبقه حاکم بر آمریکا نیز شکاف انداخته و به بحران درونی خود این طبقه در آمریکا انجامیده است.اما فوری ترین نتیجه بن بست وشکست های سیاسی ونظامی آمریکا در عراق، تبدیل شدن ایران به یک کانون دیگر بحران در خاورمیانه بود. موضع گیری های دولت آمریکا در آستانه حمله به عراق علیه جمهوری اسلامی، نشان می داد که دولت آمریکا حمله نظامی به عراق را با پیش فرض پیروزی، مقدمه ای برای مهار وتسویه حساب با جمهوری اسلامی می دانست. اما همانگونه که عراق نتیجه معکوسی برای آمریکا درپی داشت، در مورد جمهوری اسلامی نیز چرخشی خلاف آنچه که آمریکا می پنداشت، رخ داد. جمهوری اسلامی که در نخستین روزهای حمله نظامی آمریکا به عراق، چیزی نمانده بود که دست های خود را به علامت تسلیم بلند کند، در پی شکست های آمریکا در عراق و تقویت اسلام گرایان طرفدار خود در این کشور، با دعاوی جدید هژمونی طلبانه در منطقه سربلند کرد. اکنون دیگر منازعه جمهوری اسلامی با آمریکا محدود به دایره منازعات گذشته نیست. منازعه برسر توسعه طلبی امپریالیستی یا پان اسلامیستی جمهوری اسلامی به یک مسئله جدید در خاور میانه تبدیل شده است.در افغانستان نیزاوضاع تغییر کرد. پس از اشغال افغانستان وسرنگونی رژیم فوق ارتجاعی طالبان، اوضاع در این کشور رو به آرامش و ثبات گذاشت. اما همین که اولین علائم شکست آمریکا درعراق ظاهر گردید، دوباره سر وکله طالبان پیدا شد.عملیات نظامی این گروه افزایش یافت. از آن جائی که نه تنها هیچ بهبودی در اوضاع به نفع توده مردم انجام نگرفت و ادامه اشغال و سرکوبگری بر نارضایتی توده های مردم افغانستان افزود، زمینه برای قدرت گیری روز افزون طالبان فراهم شد، تاجائی که اکنون عملا، قدرت در بخش هائی از افغانستان در دست این گروه است و نه دولت تحت الحمایه آمریکا ونیروهای نظامی ناتو. پس بی دلیل نیست که امروز، حکومت دست نشانده آمریکا در افغانستان وحتا دولت آمریکا، طالبان را به مذاکره برای برقراری صلح فرامی خوانند. این نیز شکستی دیگر برای امپریالیسم آمریکا بود. ابعاد این شکست نیز کمتر از عراق نیست. چرا که در افغانستان، نیروی نظامی ناتو تحت رهبری آمریکا ناتوانی خود را برای مقابله با گروه طالبان به نمایش گذاشته است.شکست آمریکا درعراق، نه فقط ایران وافغانستان را به کانون های بالفعل بحران تبدیل نمود، بلکه تاثیرات خود را بر لبنان و فلسطین نیز برجای نهاد.دولت آمریکا برای جبران شکست های خود درعراق و مقابله باجمهوری اسلامی که هم اکنون به اصلی ترین گره گاه بحران خاور میانه تبدیل شده است، تاکتیک درگیری غیرمستقیم به جای رودرروئی نظامی مستقیم با جمهوری اسلامی را در پیش گرفت. حمله اسرائیل به لبنان برای درهم کوبیدن حزب الله در راستای تحقق این تاکتیک بود. اما دراینجا نیز شکستی دیگر بر شکست های پیشین افزوده شد. اسرائیل نه تنها نتوانست این هدف راعملی سازد بلکه بالعکس موقعیت گروه حزب الله را در لبنان تقویت کرد. لذا لبنان به یک کانون جدی تر بحران، در مقایسه با دوران پیش از حمله نظامی اسرائیل تبدیل گردید. پی آمد تمام این تحولات درخاور میانه، قدرت گیری روزافزون گروه اسلام گرای حماس درفلسطین تا مرحله پیروزی در انتخابات، تشکیل کابینه و بالاخره بروز بحرانی در درون خود جنبش مردم فلسطین بودکه تا به امروز ادامه یافته است.بنابراین روشن است که گسترش کانون های بحران در خاورمیانه، ارتباط تنگاتنگی با شکست های آمریکا دراین منطقه داشته و این شکست ها نیز بیان چیز دیگری نیست، جز زوال روز افزون قدرت امپریالیسم آمریکا در منطقه. زیر بنای این زوال قدرت سیاسی و نظامی آمریکا نیز البته زوال قدرت اقتصادی این کشور است که از اواخر قرن بیستم ، خود را نشان داده بود.با این همه، آمریکا اکنون در تلاش است با تمرکز روی کانون های بحران در فلسطین و ایران، راهی برای غلبه بر بحران خاورمیانه و جبران شکست های خود پیدا کند. اما از آن جائی که این شکست ها، اتفاقی نبوده و برخاسته از واقعیت زوال قدرت اقتصادی، سیاسی و نظامی اند، بعید به نظر می رسد که حتا بتواند یک پیروزی تاکتیکی به دست آورد. اگر مسئله فلسطین را مد نظر قرار دهیم، زمانی که مذاکرات صلح اسلو جریان یافت، آمریکا درموقعیتی بود که بتواند سیاست اش را به طرفین درگیر و حتا کشورهای عرب منطقه دیکته کند، اما همان گونه که می دانیم، حتا تحت آن شرایط، مذاکرات نتوانست به نتیجه ای بیانجامد. امروز اما نه آمریکا از آن اتوریته بین المللی برخوردار است و نه نیروهای دخیل برسر این مسئله در اسرائیل و فلسطین درموقعیت آن سال ها. پس چگونه می توان انتظار داشت که اکنون راه حلی برای مسئله پیدا شود؟ این واقعیت به جای خود باقی ست که نزاع فلسطین واسرائیل و ایضا اعراب و اسرائیل نمی تواند حل شود، مگراز طریق واگذاری سرزمین های اشغالی از سوی اسرائیل. اما اکنون بیش از هر زمان دیگر، اسرائیل بر ادامه اشغال بخش هائی از مناطق متعلق به فلسطینیان اصرار دارد. در چنین شرایطی هر آن چه نیز که رهبری کنونی فلسطین انعطاف نشان دهد، برنامه آمریکا برای تشکیل کنفرانسی که گویا قرار است به حل و فصل مسائل مورد اختلاف بپردازد، با شکست رو به رو خواهد شد.درمورد جمهوری اسلامی نیز دولت آمریکا توانائی حل مسئله را ندارد. اکنون دولت آمریکا دیگر در موقعیتی نیست که حتا در چارچوب فشارهای اقتصادی، سیاسی و دیپلماتیک، به سادگی بتواند قدرت های بزرگ دیگر جهان را به تبعیت از خواست خود وادارد. اختلافاتی که درمیان این دولت ها وجود دارد وهر یک منافع خاص خود را دنبال می کند، مانع از آن خواهد شد که آمریکا بتواند از طریق فشارهای فوق الذکر به نتیجه ای برسد. درچنین شرایطی بدیهی ست که برسر راه حل نظامی اصلا نمی تواند بین آن ها توافقی وجود داشته باشد.از این گذشته، دخالت های نظامی واشغالگری در عراق وافغانستان نشان داده اند که آمریکا از طریق نظامی، قدرت رسیدن به اهداف اش را ندارد. آمریکا چه می تواند بکند وقتی که حتا نیروی نظامی ناتو درافغانستان ناتوانی خود را نشان داده است؟ تردیدی نیست که آمریکا پیشرفته ترین و مخرب ترین سلاح ها را در اختیار دارد. اما سلاح پیشرفته هنگامی کارآئی خواهد داشت که بتواند هدفی سیاسی را متحقق سازد. اکنون اما سلاح های پیشرفته آمریکائی از این قدرت و کارآئی برخوردار نیستند. نتیجتا آمریکا دراین مورد نیز نمی تواند اهداف خود را عملی سازد. بنابراین تمام شواهد موجود حاکی ست که بحران منطقه خاور میانه راه حل امپریالیستی ندارد و رشد روزافزون اسلام گرائی درمنطقه نیز بیان دیگری از لاینحل ماندن این بحران است. چرا که جنبش ها و دولت‌های اسلام‌گرای منطقه نه توان و رسالتی برای حل تضادهائی که سرمنشاء این بحران اند دارند و نه اساسا درموقعیتی هستند که حتا بتوانند نقش قدرت های ژاندارم گونه منطقه را بازی کنند.این جنبش ها، تنها پوسیدگی و زوال نظم مستقر درخاور میانه را نشان می دهند.نتیجتا، رشد اسلام گرائی درمنطقه، همراه با تشدید وتعمیق بحران ها، بوده وهست. خاور میانه نمی تواند از چنگال تضادها و بحران های مداومی که با آن رو به روست، نجات یابد، مگر آنکه چرخشی سیاسی در خلاف جهت سلطه ارتجاع امپریالیستی واسلامی رخ دهد. چنین چرخشی فقط هنگامی می تواند به وقوع بپیوندد که یک انقلاب لااقل در یکی از تاثیرگذارترین کشورهای منطقه رخ دهد.درلحظه کنونی، تنها ایران است که چشم انداز وقوع چنین انقلابی درآن وجود دارد. تا زمانی که این انقلاب رخ ندهد، خاورمیانه در چنگال بحران، ارتجاع و واپسگرائی، کشمکش و درگیری میان ارتجاع امپریالیستی وارتجاع اسلامی باقی خواهد ماند وتوده های مردم کشورهای این منطقه ازشر نتایج این بحران وعواقب آن نجات نخواهند یافت

Keine Kommentare: