Samstag, 11. Juli 2009


ویژه نامه خبری شماره ۳۹ سازمان فدائیان (اقلیت) ۱۹ تیر ۱۳۸۸


آدرس اینترنتی سایت خبرنامه: http://72.41.178.79/
ضمیمه ویژه‌نامه خبری شماره ۳۹

گزارشات زیادی از اعتراضات مردم در روز پنج‌شنبه ۱۸ تیر ماه منتشر شده است. ما چند گزارش را برای اطلاع شما در این جا می‌آوریم.

گزارش اول: ولش کن، ولش کن
با وجود آن که از طرق مختلف (اینترنت، رودررو، پیامک و البته با اطمینان کم‌تری تلفن) مسیرهای متعددی برای راهپیمایی آرام سالگرد هیجدهم تیر در نظر گرفته شده بود اما مردم با ساعتی تاخیر یکدیگر را در یکی از این مسیرها یافتند. اگر چه کسی سخنی نمی‌گفت و همه مانند یک هنرپیشه سینمایی وانمود می‌کردند که گویی از ماجرا به کلی بی‌خبرند اما لحظه‌ای که گارد ویژه قصد دستگیری جوانی را داشت، ابتدا یکی الله‌اکبر گفت. جمعیت تکرار کرد. دیگری گفت ولش کنید و این بار شعار ولش کن - ولش کن مانند بمبی در فضا منفجر شد و پلیس پس از رها کردن وی با باتوم سعی کرد مردم را متفرق کند. سراسر خیابان از جمعیت پر شد! سرانجام گارد ویژه تیراندازی هوایی کرد و گاز اشک‌آور به میان جمعیت پرتاب نمود. جالب آن که خود نیروهای پلیس هم از گاز اشک‌آور بی نصیب نمی‌ماندند. جنگ و گریز به طور پراکنده ادامه پیدا کرد مردم هیچ خشونتی نشان نمی‌دانند. ساعتی بعد که برای دنبال کردن ماجرا به محل رفتم. پلیس‌ها کلاه‌ها را برداشته در چمنی که پیدا کرده بودند، از خستگی ولو شده بودند. نیروهای لباس شخصی و امنیتی نیزدر اتوموبیل‌هایشان لم داده بودند. بله. پلیس در متفرق کردن یک راه‌پیمایی مسالمت‌آمیز در عرض ۳ ساعت کاملا خسته شده بود. از بازداشت و زخمی شدن افراد اطلاعی نیافتم. سرعت اینترنت خیلی پائینه تا حالا ده بار سعی کردم ارسال کنم. نمی‌دونم موفق بشم یا نه

گزارش دوم: درود به هم‌شهریانم
همين الان از تظاهرات مي‌آيم. فقط مي‌توانم به شجاعت مردممان آفرين بگويم. در حالي كه صدها نيروي نظامي منطقه انقلاب را محاصره كرده بودند جمعيت ميدان و خيابان‌های دانشگاه را پر كردند. سيستم ماموران قطع رابطه بين گروه‌هاي مختلف بود تا به هم نپيوندند اما خود همين منجر به اين شد كه با پراكنده شدن مردم به چهار سو تمام منطقه سرشار از تظاهرات شد. دسته‌های پانصد نفری شعار مي‌دادند و تظاهرات می‌‌كردند. خشونت رژيم طبق معمول وحشتناك بود اما احساس مي‌كردي كه مانند شبيه خونين هفته پيش نیست. تيراندازی‌ها، هوایی بود و بيش‌تر به شلیک گاز اشك‌آور مبادرت مي‌كردند و مردم هم با آتش زدن آشغال‌ها پاسخ مي‌دادند. هدف نيروهای نظامي ارعاب و ترساندن بود. به همه حمله مي كردند و با باطوم مي‌زدند. در چند جا جوان‌ها را با باتوم خونين و مالين مي‌كردند. دختر بسيار ريزنقشي را چنان زدند كه بيهوش شده بود. سر و کله‌های زیادی خونین شد. نیروهای نظامی کاملاً خسته و عصبي و مضطرب بودند. بيشتر گارد سپاه بودند و نه گارد ويژه. با موتورهای قرمز خود ويراژ مي‌دادند و مردم را زير ضرب چوب مي‌گرفتند. جمعيتي كه با آن‌ها فرار می‌کردیم به سمت اميرآباد رفت. تمام مردم از خانه‌ها بيرون آمده بودند و يكصدا شعار می‌دادند: "مرگ بر ديكتاتور". چند موتور نظامي را هم مردم آتش زده بودند. تقريبا اكثر تظاهركنندگان ماسك زده بودند تا شناسايي نشوند. تقريبا درس‌های تجربيات قبلي را دارند به كار مي‌برند. هنوز روحيه مردم تهاجمي نيست و بيشتر تدافعي و آزار و اذيت است. مركز تظاهرات از جنوب اطراف انقلاب تا جمهوري و از شمال تا اميرآباد و از غرب تا دانشگاه دامپزشكي و شرق تا وصال شيرازی بود. نمي‌توانم ميزان جمعيت را بگويم اما گمان مي‌كنم بالاي ده هزار نفر بود. شعارها "الله‌اكبر"، "مرگ بر ديكتاتور"، "مرگ بر اين دولت مرد فريب"، "مرگ بر جنتي مردم‌فريب" بود. در مجموع با موفقيت اين تظاهرات را مردم تهران با افتخار برگزار كردند. درود به همه همشهريانم.

گزارشی از وبلاگ زيتون: نترسيديم چون همه با هم بوديم...
ساعت چهار بعدازظهر کمی پايين‌تر از ميدون ونک در يکی از خيابان‌های فرعی ماشين را پارک کرديم و چهار نفری به سمت ميدان ولی عصر راه افتادیم. جا به جا پليس ايستاده بود و ما با خيلی از مردم ديگر که از بطری‌های آب در دست يا ماسک روی دهن يا خنده‌ی معنی‌دارشان می‌فهميديم که راهشان با ما يکيست در پياده‌رو روان بوديم. گاهی کسی چيزی می‌گفت و همه جمعيت با هم می‌خنديديم. بيشتر صحبت‌ها روی سخنرانی احمدی‌نژاد و شاپرک و پاک‌ترين انتخابات جهان و نماد تغيير و معظم له و پسرش مُجی بود.
هر چه جلوتر می‌رفتيم تعداد نيروهای نظامی- که هنوز انواع و اقسامشان را درست نميشناسم- بيشتر می‌شد. بخصوص لباس سبز لجنی‌ها با باتوم‌های سبز و کلاهخورد با تعداد زياد در کوچه های فرعی جمع شده بودند و منتظر خبر آنتن‌های بيسيم به دست خيابانی‌شان ايستاده بودند. از جلويشان که رد می‌شدی با چشم‌های ورقلمبيده چنان خيره و باولع به جمعيت ساکت پياده نگاه می‌کردند، انگار که گرسنه‌ی کتک زدن هستند و اين را بعد از مدتی به خوبی ثابت کردند.
ميدان ولی عصر ديگر رسما حکومت نظامی بود. راننده اتوموبيل پاجرويی علامت وی برايمان نشان داد و فوری توسط پليس نگه داشته شد و راننده دستگير شد. آن طرف‌تر پرايدی برايمان بوق بوق زد، شيشه‌هايش با شدت هر چه تمامتر توسط باتوم خورد شد. همه به هم نگاه می‌کرديم. چکار بايد می‌کرديم؟ فقط به راه‌مان ادامه داديم. چند دور دور ميدان ولی عصر زديم، تا می‌ايستادی يکيشان با باتوم به تو می‌فهماند که توقف بيجا مانع کسبشان است. (مرده شور کسبشان را ببرد).
پيرزنی خوش لباسی رفت کنار خيل پليس‌ها و با گريه به آن‌ها می‌گفت آخر چرا با ملت اينطور رفتار می‌کنيد؟ ما منتظر عکس‌العمل‌ پليس‌ها شدیم، اما آن‌ها عين آدم آهنی با چشم‌های شيشه‌ای فقط نگاهش کردند.
ساعت حدود ۵ بود. هوا بی نهايت گرم بود. همه عرق کرده بوديم. جمعيت همانطور به سمت ما روان بود. احساس می‌کرديم هنوز وقت شعار دادن نيت. راه‌پيمايی در خيابان که اصلا فکرش را نمی‌شد کرد. اما پياده‌روها مملو از جمعيت بود.
دوستی زنگ زد که به ميدان انقلاب رسيده و آنجا شديدا شلوغ است. مردم شعار می‌دهند و نيروها همينطور کتکشان می‌زنند.
به خاطر ازحام جمعيت از بلوار کشاورز نمي‌شد رفت. پس به طرف چهارراه ولی عصر راه افتاديم. دوست ديگری زنگ زد که در چهار راه ولی عصر هم دارند ملت را می‌زنند. پير و جوان و زن و مرد و بچه و بزرگ هم حاليشان نيست. همه را می‌زنند. چيزی که برای من جالب بود اين بود که تعداد زنان شرکت‌کننده از هميشه بيشتر بود. شايد از هر ده نفر شش هفت نفر زن بودند و تعداد زنان مسن که با دختر يا پسرشان آمده بودند بيشتر از حد تصورم بود.
زنی حدود نود ساله را ديدم که با عصا به سختی راه می‌رفت و با خانواده پر از نوه‌اش آمده. راستش آنقدر لباس‌هايشان شيک و پيک بود که فکر کردم می خواهند بروند مهمانی. دلسوزانه گفتم مادر جان جلوتر بدجور می‌زنند خدای نکرده گوشه‌ی باتوم‌شان به شما يا نوه‌هايتان بخورد سالم نمی‌مانيد. دخترش با نگرانی به من گفت تو رو خدا شما کمی نصيحتش کنيد. اقلا جلو دست و پای جوان‌های مردم نايستند. پيرزن ايستاد و نگاهی به من کرد و گفت: خوب بخورد، مگر خون من و نوه‌ها رنگين‌تر از بقيه ست؟ باور کن يک ماه است از خانه بيرون نيامدم اما امروز خواهش کردم مرا بياورند. مرگ بهتر از اين زندگی‌ست.
صحنه‌های اين‌چنينی زياد ديدم. بچه‌های ترد و نازک و زيبا بغل پدر و مادرشان، حتی نوزاد. طالقانی را هم رد کرديم. حدود دانشکده هنرهای تزئينی رسيديم همينطور الکی بهمان يورش آوردند هر که جلوی دستشان رسيد زدند. می‌دويديم در يک کوچه فرعی. آن‌ها هم تقسيم می‌شدند و هر دوسه نفر به کوچه فرعی می‌آمدند و باتومشان بر کمر و دست و پا و سر ما فرو می‌آمد. ما چون چهار نفری رفته بوديم و هی بايد مواظب هم می‌شديم در اين مرحله زياد کتک خورديم. از آن به بعد تصميم گرفتيم قبل از هر يورش و قبل از هر چهارراه با هم قرار بگذاريم بعدش کجا همديگر را ببينيم. موبايل‌هايمان هم از کار افتاده بود.
گاهی من از صاحب خانه‌ها يا صاحب مغازه‌هايی که دم در ايستاده بودند می‌خواستم بعد از حمله درشان را باز بگذارند تا ما بپريم داخل. (می‌ديدم جلوتر دارند حمله می‌کنند) و همين صحبت‌ها باعث شد بارها از کتک فرار کنيم و عده‌ی ديگری را هم با راهنمايی به آن محل‌ها، نجات بدهم.
يک بار سرايدار ساختمان احمدی‌نژادی از کار درآمد و با اين که همه‌مان را راه داد کمی نصيحمان کرد و گفت بعدا می‌فهميد چرا احمدی‌نژاد در اين شرايط از همه بهتر است و درضمن داشت به مرد حدودا شصت ساله‌ای که گاز اشک‌آور حالش به هم خورده بود و می‌گفت تازه عمل قلب کرده با آبی که به صورتش می‌زد کمک می‌کرد.
هر کار کرديم نشد به چهارراه ولی عصر برسيم. هر چه الکی گفتيم خانه‌مان آنجاست مگر گوش می‌دادند... باتومشان زبانشان بود. گاهی از دور صدای تيراندازی می‌شنيديم و کلی نگرانمان کرد. نزديکی‌های چهارراه پسر قدبلند و شجاعی به يکی از باتوم سبز لجنی‌ها چنان حمله کرد و به زمين پرتش کرد که همه بی اختيار به او آفرين گفتيم. دختر ماسک به صورتی هم بی محابا به تعداد زيادی سرباز نزديک شد و کلی فحش و شعار داد. آن‌ها هم تا می‌خورد زدنش... من در حال فرار از دست سرباز ديگری بودم خودم نديدم، اما بعدا شنيدم که آن دختر و پسر دستگير شده‌اند.
تصميم گرفتيم دوباره به سمت ميدان ولی عصر برويم. در بلوار کشاورز جمعيت ناگاه از پياده‌رو به خيابان رفته و شروع به شعار دادن کردند. بعضی‌ها گل در دستشان بود. ما هم با دست زدن و فرياد شعارها همراهی‌شان کرديم. ماشين‌ها بوق بوق می‌کردند. اما هنوز چند لحظه نگذشته بود که بهشان حمله شد و چند تايشان را دستگير و بقيه را با باتوم و شوکر زدند. هر چه هوا خنک‌تر می شد تعداد بسيجی‌ها و لباس شخصی‌ها بيشتر می‌شد. هر چند دقيقه تعداد زيادی موتورسوار با لباس‌های مختلف، ساده و آلاپلنگی روشن و آلاپلنگی تيره و خاکی و... می‌آمدند مانور مي‌دادند و حين حرکت باتومشان را بر سر و صورت مردم می‌کوبيدند. ما که بارها توسط آن‌ها تعقيب شديم، از راه کوچه پس کوچه‌ها دوباره به خيابان ولی‌عصر برگشتيم. جلوی فروشگاه قدس (کوروش سابق) دختر قد بلندی الله‌اکبر گفت و فوری يکی از همين لباس شخصی‌ها دستگيرش کرد. پسر مو بلندی را هم با کتک بين دو موتورسوار بسيجی نشاندند و بسيجی عقبی گلويش را در حد خفگی گرفته بود و فشار می‌داد. همه‌مان بی اختيار فحش داديم و دوستانشان با آمدن به پياده‌رو و فرود آوردن باتوم بر سر و رويمان تلافی درآوردند. البته توانستيم از آن مهلکه هم فرار کنيم.
اين راهم بگويم، دو آقای همراه ما بيشتر از ما خانم‌ها کتک خوردند.
يک جا که از دست نيروهای انتظامی به مغازه‌ای پناه برديم يکهو ريختند در مغازه و از يکی از آقايان همراه ما کارت شناسايی خواستند. ظاهرا در چهارراه پايين‌تر خبر داده بودند يک نيروی خارجی شورشی همراه ماست. همراه ما هم شوخی‌اش گرفته بود و گفت همين ديشب با جمبوجت مرا فرستاده‌اند ايران. باتوم که بالای سرش رفت کمی آدم شد و کارت شناسايی‌اش را نشان داد. يکيشان که لهجه ی روستايی غليظی داشت بر تقلبی و جعلی بودن کارت اصرار داشت (هر طور بود می‌خواست دستگيرش کند) اما با خواهش تمنای ما و صاحب مغازه که الکی گفت من اينها را می‌شناسم ولش کردند.
در خيابان ولی عصر نميشد ماند، بارها از راه کوچه پس کوچه‌ها بخصوص خيابان دانشيان به خيابان فلسطين رفتيم و هر وقت هوا پس می‌شد دوباره به ولی عصر برمی‌گشتيم. يک بار چنان با باتوم بر فرق مرد جوانی کوبيدند که سرش شکافته شد و خون راه افتاد. طفلک برای اين که دستگير نشود رفته بود پشت بوته‌ای قايم شده بود.
يکی از اهالی که از پنچره ديد برايش دستمال آورد سرش را ببندد. از همه خواهش می‌کرد به او نزديک نشوند تا پليس نيايد سر وقتش. از او اجازه گرفتم و ازش چند عکس گرفتم. گفت جوری بنداز که صورتم معلوم نشود.
در بلوار کشاورز مرتب گاز اشک‌آور می‌زدند و دودش به خيابان فلسطين که ما شعار می‌داديم هم آمده بود. چند نفر حالشان به هم خورد.خوب شد من چند دستمال سفيد و يک شيشه کوچک سرکه با خودم برده بودم. ملت هم دو سطل زباله.
در خيابان فلسطين کمی بالاتر از بلوار کشاورز، آتش زده بودند که از آن‌ها هم عکس گرفتم.
ماشينی برای پاشيدن آب آمد. مردم حمله کردند و نگهش داشتند و راننده را مجبور کردند تمام آبش را همان جا خالی کند. زير پايمان پر شد از آب روان.
مردم جلويش شعار می‌دادند: مجتبی، بميری، رهبری رو نبينی.
شعارهای ديگر، مرگ بر ديکتاتور... الله اکبر... مرگ بر خامنه‌ای و... بود.
عجيب بود به غير از يکی دو بار، من حرفی از موسوی نشنيدم. خواسته‌های مردم خيلی بالاتر رفته.
به نظر من راهپيمايی امروز نه برای دفاع از جنبش دانشجويی بلکه به خاطر اظهار نفرت از حکومت بود. مدت زيادی هم بود که راهپيمايی‌ها تعطيل شده بود و مردم تشنه‌ی ابراز اعتراض بودند.
اتحاد مردم هم برايم جالب بود. از هر قشری می‌شد ديد. از خانم چادری که کيپ رويش را گرفته تا خانم بدحجاب. از جنوب شهری گرفته تا شمال شهری و قشر متوسط. از حاج آقای ريشو تا مرد کراوات‌زده ريش هفت تيغه.
حدود ساعت ۹ بود که هنوز خيل مردم به سوی خيابان‌ها سرازير بود. در يوسف آباد زنی می‌گفت خانه بي‌خيال نشسته بودم که بی بی سی تظاهرات شما را نشان داد. ديگر نتوانستم در خانه بمانم... و او سخت تر از بقيه شعار می‌داد.
کودکی تفنگ به دست روی موتورسيکلت پدرش نشسته بود و می‌گفت می‌خواهم دشمنای مردم را بکشم. يعنی بسيجی‌ها را. پدرش خنديد گفت هيس بابا جان.
هيچکدام باور نمی‌کرديم با اين همه احتمال خطر اين تعداد مردم بريزند در خيابان...
موقع برگشتن به کرج از اين آقای همراهم پرسيدم به نظرت بهترين قسمت راهپيمايی امروز چه بود؟
گفت همان قسمت که مرا با خارجی‌ها اشتباه گرفته بودند! و تا به خانه برسيم به شوخی از آينه ماشين مرتب به صورت خودش نگاه می‌کرد. آخر راه به او گفتم عزيزم، فکر می‌کنم منظورش از خارجی عراقی و عرب بود نه اروپايی و آمريکايی!
حالش را می‌توانيد حدس بزنید...
اما من حال خوبی دارم. امروز همه پر از شور و هيجان بودند و از افسردگی اين چند روز گذشته در مردم خبری نبود. منتظر اعلام راه‌پيمايی بعدی هستيم.
نه... ما سر باز ايستادن نداريم.
ببخشيد اگه عکس‌ها خوب نيستن و فقط از يه حدود منطقه گرفته شده. فقط اين چند لحظه بود که ما تونستيم موبايل دربياريم و همه‌ش در حال دويدن و مخفی شدن بوديم. دوربينم رو با اين که قبلش آماده کرده بودم، باتريشو گذاشته بودم شارژ بشه، عکس‌های قبلی رو درآورده بودم... اما به توصيه دوستان نتونستم ببرم. دست هر کس دوربين می‌ديدن سخت‌تر حمله می‌کردن و می‌گرفتنش تا اونجايی که می‌خورد می‌زدنش مگه برای خودش جايی مناسب مثل پشت بام پيدا می‌کرد.
يکی از دوستان که به محل تجمع در گوهردشت کرج رفته بود و از ساعت ۴ تا ۸ اونجاها قدم زده بود می گفت اونقدر نيروی انتظامی بود که کسی جرات ابراز اعتراض و شعار دادن نکرد. تعداد مردم در پياده‌روها خيلی بود اما نتونستن کاری از پيش ببرن. حالا بعد از ۸ خبری بوده نمی‌دونم.
۱۹ تیر ۱۳۸۸، ساعت ۲۶ : ۱۳


به صدای رادیو دمکراسی شورایی گوش کنید

برنامه‌های رادیو در روزهای یک‌شنبه، سه‌شنبه، پنج‌شنبه و جمعه هر هفته پخش خواهد شد.
پخش این برنامه‌ها هر روز از ساعت ۳۰ / ۲۰ شب به وقت ایران خواهد بود. تکرار این برنامه در ساعت ۲۳ همان شب و نیز ۷ صبح و ۱۲ روز بعد خواهد بود.
در روزهای شنبه، دوشنبه و چهارشنبه تکرار برنامه‌های روزهای قبل پخش خواهد شد.
برای دریافت برنامه‌های رادیو دمکراسی شورایی از مشخصات زیر استفاده کنید:

آدرس اینترنتی رادیو دمکراسی شورایی:
www.radioshora.org


Radioshora
Hotbird 6
۱٣ درجه شرقی
۱۱۲٠٠ مگا هرتز
عمودی
۶ / ۵
۲۷۵٠٠
نام
ماهواره
زاویه آنتن
فرکانس پخش
پولاریزاسیون
FEC
Symbol rate







Keine Kommentare: